روزهای برفی ...

ساخت وبلاگ
پیرمرد خم شد و چیزی که افتاده بود را برداشت. آن را تکاند. جلوی صورت گرفت. محکم بر آن دمید. آن را به آستین کت خود مالید و توی جیبش گذاشت. دوباره برداشت. نگاهی بهش انداخت و دوباره سر جای خود برگرداند. اتوبوس عبور کرد. نگه داشته بود و پیرمرد متوجه نشده بود. تفی کرد. لعنتی فرستاد.‏من تمام آن صحنه را از توی تاکسی تماشا می‌کردم. در زمانِ ایجاد شده پشت ترافیک چراغ قرمز. زمانِ سیال پشت راه‌بندان چون حبابی انبساط پیدا کرده بود و اشیاء و جانداران سوار بر آن در اندیشه غوطه‌ور بودند. پیرمرد لابد فکر می‌کرد خرف شده. بیشتر از دیروز که زنش این را بهش یادآور شده بود.پیرمرد حالا دریافته بود که گذر زندگی آدم را از درون پوسیده و خراب می‌کند. مانند مایعی که از مجرای لوله‌ای عبور می‌کند و آن را فرسوده و زنگ زده می‌سازد. شاید به جوانی خود اندیشید. به زمانی که مورد احترام بوده. اما آن را پس زد. البته احترام هم مانند جوانی خاطره‌ای بیش نبوده است.‏من در آستانه چهل سالگی به تراژدی پیرمرد فکر می‌کنم. به این که ده سال دیگر اگر بدشانسی بیاورم و زنده باشم پنجاه ساله می‌شوم. قاطیِ سالخورده‌ها. بعد، در زمره‌ی کهنسالان. خرف‌ها. اما نباید بگذارم زندگی این حیله را بر من سوار بکند. باید پیش‌دستی بکنم، خودم را بکشم.t.me/s_sharif_pub + نوشته شده در یکشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۱ ساعت 14:45 توسط سیروس شریفی  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 107 تاريخ : سه شنبه 29 شهريور 1401 ساعت: 4:42

‏آدم اگر بخواهد خودش را تجزیه تحلیل بکند از کجا باید شروع کند. یک تکه کاغذ بردارد و هر چه که به گوشه‌ی خیالش چسبیده روی آن بیاورد. خط‌خطی بکند، اشکالی که دیگران را متوحش می‌کند به روی کاغذ رسم کند. برود گوشه‌ای دور از آدمها، در دخمه‌ای، توی کمدی، زیرِ زمینی، داخل قبری خلوت بکند.‏درد دل‌ها، درد جسمانی، امیال شهوانی و رازهای مگو را بزبان بیاورد و خود را عریان در برابر خویشتنِ خویش قرار دهد. چه کسی شهامت رو در رو شدن با آنچه که هست را دارد؟ با حقیقت خویش، نه آن عروسک خیمه‌شب بازی که برای سرگرم کردن دیگران و یا فریب دیگران در صحنه‌ی وجود خویش بازی می‌دهد.‏من فکر می‌کنم در درونم زخم‌های عفونی هست که از لحاظ افسادِ حیات به غایت خویش رسیده. درونم را می‌خورد. رگ و پی ام را می‌خشکاند و درون ضمیرم را، جایی که لوح پاک آدمیت در آن قرار دارد تهدید کرده و در خود غرق می‌کند و همین حالا که نام آن را برده‌ام سعی در لوث کردن حقیقت دارد.‏سعی دارد گوهر درخشان حقیقت را از سخن برباید. آن را در میان سیل عفونی جاری در میان رگ‌هایم بیاندازد و در دوردست ترین زمین‌های بایر روح، جایی که من آن را سرزمین نفرین خداوند می‌نامم مدفون بکند. جایی که وسعت یکی از جزایر خُرد آن از تمام بهشت‌های خداوند پهناور تر است.‏خاستگاه این زخم‌های عفونی کجاست. این دردها که در قامت سنگ خارای دلهره در سینه‌ام نشسته است. چون غده‌های بدخیمی آن را درون خود احساس می‌کنم. نمی‌گذارد بخوابم. نمی‌گذارد آبی از گلویم پایین برود. لبخندهای نادرم را بر لبانم می‌خشکاند. آینه‌های خیالم را درونم می‌شکاند. روزم را به شب مبدل می‌سازد. شبم را ابدی و عمیق می‌کند. زندگی‌ام را کوتاه می‌کند و مرگم را بلند. @s_sharif_pub  کانال تلگرام روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 115 تاريخ : شنبه 12 شهريور 1401 ساعت: 17:46

‏نمی‌دانم چه استفاده‌ای از ساعت‌هایی که کار ندارم بکنم. اغلب گوشه‌ای می‌نشینم و تلفنم را توی دست می‌گیرم و به صفحه آن خیره می‌شوم. کتابی را باز می‌کنم و نمی‌خوانم. مطلبی را نیمه نوشته می‌گذارم. حوصله شنیدن موسیقی ندارم. می‌خواهم با کسی حرف بزنم. اما غالبا مردم حوصله مرا ندارند.‏من هم حوصله ایشان را ندارم. علاوه بر این تمام حرف‌ها پیش از این بارها گفته و شنیده شده. دهان باز کردن در اکثر اوقات به ابتذال می‌انجامد. آدمِ ساکت دستکم هنوز بند خود را به آب نداده. دستکم احترامی برای خود دارد. می‌شود بخوابم، اما خوابم نمی‌برد. انتظار برای خوابیدن احمقانه است.‏یا لابلای آگهی های مردم که اموال دست دوم خود را در معرض فروش گذاشته‌اند پرسه می‌زنم. اغلب چیزهای بیهوده و شکسته و خراب که مردم امیدوارند شاید بشود ازش پولی به جیب زد. تعاریفِ بیهوده. اجناس عتیقه. کتاب‌های پر ارزش. مردم همیشه خود را صاحب چیزهای قیمتی می‌دانند.‏دوست دارند خود را جای کسی جا بزنند. نسب خود را جستجو می‌کنند تا به مورد دندان گیری دست یابند. اگر هم نیابند می‌سازند. تا جایی برای خود در میان گذشته‌ها دست و پا کنند. خود را بزور داخل قبر دیگری بکنند. در گذشته زندگی می‌کنند. من از تبار فلانم. اما حالا گیر توی احمق افتاده‌ام.‏نمی‌دانم چکار باید کرد. چطور خود را از بند چسبناک رخوت رهاند. من آدمی اجتماعی نیستم. در اجتماعات دست و پای خود را گم می‌کنم. از اینهمه آدم که در تمام جزئیات به یکدیگر شبیه‌اند رم می‌کنم. دهان‌های گشوده. آلت‌های تناسلیِ گرسنه. چشم‌هایی که رو به هر طرف گدایی می‌کنند.‏از شناختِ خود می‌ترسم. از ترسیم هیولایی که در درونم است و از من زندگی می‌کند در هراسم. برای همین است که از گفتگو با آدم‌ها اجتناب می‌کنم. م روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 119 تاريخ : شنبه 12 شهريور 1401 ساعت: 17:46

‏پدرم جان در بدن نداشت. محرم بود. آخرین محرم مردی که در تعزیه امام حسین می‌شد. ما نتوانسته بودیم مثل هر سال برویم هیئت. نقش امام حسین را دیگر به کس دیگری می‌دادند. امام حسین دیگر داشت به خاک می‌افتاد. دسته‌ی عزاداری آمده بود دم خانه‌مان.‏روضه که تمام شد آقا مهدی میکروفون را برد گرفت جلوی دهان پدرم که دعا کند. مرد را نشانده بودیم روی چهارپایه‌ای زیر سایه درخت چنار. سرطان چیزی از بدن او برای محرم باقی نگذاشته بود. فقط اجازه داده بود مرد آخرین پرده وداع را بخواند.‏پدر دهان که گشود جمعیت به گریه افتاد. همه گریه می‌کردند. آقا مهدی، میرزا آقا، شاهپور، آیت، حتی آقا نظام هم گریه می‌کرد. هر کسی که پدرم را می‌شناخت و نمی‌شناخت با دیدن حال نزار مرد به گریه افتاده بود. با دیدن چهارپایه در آخرین پرده صحنه، هرتماشاگری پی می‌برد که دیگر باید گریه کند.‏من، گریه‌ام پشت دماغ و توی گلویم مانده بود و اجازه نمی‌دادم که بیرون بیاید. چشمانم پر از آب شده بود. نمی‌توانستم حرف بزنم. از دور به چهارپایه‌ای نگاه می‌کردم که در نظرم تا مرگ عقب می‌نشست. پدر سعی کرد وداع امام حسین از خیمه را بخواند. طرف دیگر صحنه ما بودیم، تنها گذاشته می‌شدیم.‏یک ماه بعد مرد. در بیمارستان پیش برادرم جان داد. بعد سرطان و مرگ را در گور سرد خواباندیم. من کمی از گریه‌هایم را توی سردخانه و روی سنگ غسالخانه بالا آوردم. بعد دیگر نتوانستم گریه کنم. همیشه به حال آن روز ام که پدر آخرین روضه را خواند. و به حال گریه‌ام. به حال بغض تا ابد فروخورده.t.me/s_sharif_pub + نوشته شده در سه شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۱ ساعت 17:53 توسط سیروس شریفی  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 109 تاريخ : شنبه 12 شهريور 1401 ساعت: 17:46